میشه یه روزی
دوباره
بگه
اون حرف هارو
بگه
چطوری
بچه!
خاک تو سرت آرتا
آرتادخت | سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳
16:10
خیلی دوسش دارم
حتی اگر بگه ازم متنفره ام دوستش دارم
این باشه اینجا!
چون جمله اش جالب بود!
هرکاری میکنم هر کاری میکنم هر کاری میکنم که دوباره اعتماد و فیلان!
آرتادخت | یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳
17:35
چیکار میتونی بکنی؟
دلم میخواد بروم و بغل اش کنم همین
آرتادخت | یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳
15:46
حسود باش گویا!
آرتادخت | دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳
14:53
عزیزم غصه نخور تو سنگی تو سنگی تو سنگی تو سنگی!
آره عزیز دلم !
آرتادخت | شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳
21:37
اون کسی که رفته بود علف جمع کرده بود اون کسی که غیر علف قرص هم تو کیف اش داشت که اگر جواب نداد بمیره اون کسی که داشت دنبال یه جایی میگشت که هم زمان بره و خودش رو پرت بکنه در کنارش!
اونی که با یه جمله کوتاه یهو واقعا فرو ریخت و مغزش سوخت و فکر کرد واقعا دیگه وجود نداره دفعه دیگه ای نیست اونی که با پیام فرو ریخت!؟
نمیدونم!
اونی که آرزو میکرد یکی فقط یکی گوشیش جواب بده و اون منصرف کنه! اونی که نگران بود به فلانی و بهمانی شک وارد نشه چون مشکلات و آسیب های خودشون دارن چون سخته هندل کردن!
اونی که داشت کل دنیا رو التماس میکرد تو ذهنش که بگن نه نرو نکن نمیر اونی که نمیدونست شک بلند میخنده یا فقط زل زده به یه تل از خاک وسط درخت های کاج تا هوا کامل تاریک بشه و کل کلاغ ها دور سرش میچرخید و آرزو میکرد تموم بشه سه بار کل اون محتویات تا روی زبونش برد و پس برگرداندند
اون! شاید ! من بودم!
و واقعا میخواستم بمیرم!
و واقعا میخواستم یک نفر منصرف ام بکنه! و واقعا باز میخواستم بمیرم
چون حس کردم نمیشه هم من هندل کنه هم یکی دیگه که همش داره گریه میکنه و ...
نمیدونم! شاید منم یکم مردم؟ شاید منم دارم میمیرم ! شاید منم فرو پاشیدم ! نمیدونم! شاید من خیلی بی کسم یا گذاشتم بقیه نیان بگن چی؟ چون همه چی با منه! شاید منم آسیب دیدم؟
ولی اینا مهم نیست! من واقعا نگران کسی هستم حالا که ممکن با پیام من آسیب دیده باشه و برام مهمه که با پیام من آسیب دیده! شاید بقیه فکر کنن آره چه دروغگوی یا مسئولیت نا پذیر ولی واقعا! دلیل نمیشه چون یه نفر با پیام با یه جمله من آسیب دیده مسئولیت قبول نکنم یا نگم کوچیک بوده! شاید از دید بقیه کوچیک ولی خب روز سالگرد یاسمن نمیتونم بگم کوچیک بوه!
میگم راستی همتون میگفتین من قاتل نیستم! من تاثیری نداشتم!
بیخیالش!
اونی که نشست تو تاریکی زیر درخت با یه مشت ات و اشغال گریه کرد ! من بودم! ولی ! اشکالی! نداره!
به هر حال!
اشکالی نداره! من باید برم تراپی!
من داشتم در مورد مرگ واقعی صحبت میکردم! دروغ نمیگفتم!
هیچ کس مقصر نیست هیچ کس اسماعیل! باور کن نه ب مقصر نه یاسمن نه گل آره و نه هیچ کس دیگه ای هیچ کس مقصر نیست هیچ وقت هم تا ابد و دهر مینویسم و میگم نیست!
خلاصه که فقط خواستم بگم کل راه دندون بهم خوردن هام خنده های بعدش پشت سر هم ممتد! اشک ها حس کثافتی بود! حس کثافتی که فکر نمیکردم برم یک قدیمی اش وایستم و گردو بشکن بازی کنم که بمیرم یا نمیرم بخورم یا نخورم!
و درحالی که آرزو میکنم یه نفر فقط تلفن اش برداره بگم یاسمن کاش اون لحظه بهم زنگ میزدی و ...
اینا رو نوشتم چون حق داشت اینجا ام سالگردش واسه خودم یادآوری کنم شاید برای بقیه بی ارزش و بی اهمیت باشه شاید اصلا بگن خب که چی یا که چی یا هرچی! ولی واقعا آرزوم این بود این بودش که بیای بهم زنگ بزنی به همه زنگ بزنی به دنیا زنگ بزنی به آخرت زنگ بزنی به همه چی زنگ بزنی
چمیدانم! اشتباه قضیه این بود که من زنگ زدم من آرزویی که برای تو داشتم انجام دادم و آرزو کردم و نخوردم و احمق بودم! آره
....
میدونم اون لحظه اون گفته بود و اون لحظه اونجا دروغ بود! ولی بخشیدمت! آره! بخشیدمت! دیگه بهم دروغ نگو منم ازت چیزی نمیپرسم( درباره متن بالا نیست درباره کسی که نزدیک باشه هم نیست فقط یه جا یکی خواستم ببخشم!)
آرتادخت | شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳
3:31
مثل گوهارا!
آرتادخت | سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳
10:11
شاعر میگوید چرا قلب ما از حرکت باز نمی ایستد؟
آرتادخت | سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳
1:31